سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/7/6
10:16 عصر

سالی که نکوست

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

ده پانزده روز آخر تابستان را منتظر شروع مهر هستم. دلم حسابی برای کلاس و دانشکده و خوابگاه و دوستان تنگ شده است. روز 23 شهریور باید انتخاب واحد کنم. هفت هشت دقیقه دیر به شبکه متصل می شوم. بعد از ده دقیقه تازه می فهمم که باید با اکسپلورر کار می کردم نه فایرفاکس. اما دیگر دیر شده است و خیلی از کلاس ها پر. اما خوشحالم که توانسته ام با دکتر شاکری(1) کلاس بردارم.

مهر شروع می شود و به خوابگاه می روم. درب آسانسور یک آْگهی زده اند. وسایل و کتاب های یکی از دانشجویان دکتری را دزدیده اند. آن هم قشر فرهنگی! مملکت اسلامی!!!

تمام سوییت و اتاق را خاک و آشغال گرفته است. روی دیوار هم به سبک کوبیسم! سیاه شده است. این قدر به هم ریخته است که دیگر نمی شود گفت اتاق.

شب را نمی مانم. چند روز بعد به تهران برمی گردم. دیگر کلاس ها شروع شده. یکشنبه ساعت 3 سر کلاس استاد شاکری می روم. خوشحالم که از اولین جلسه حاضر هستم. منتظر نشسته ام که جوانی در هیبت استاد وارد کلاس می شود. خنده ای می زند و می پرسد: منتظر دکتر شاکری بودید؟ من جای ایشان می آیم. به هم می ریزم. دیگر حوصله ی کلاس را ندارم.

شب وقت تمیز کردن اتاق و شستن فرش است. به هر زحمتی اتاق را آماده می کنیم و فرش را آب می زنیم تا خیس بخورد. چند ساعت بعد که سراغش می رویم در حیاط را بسته اند. سرو کله زدن با نگهبان و مسؤل شب هم فایده ای ندارد.

فردا سراغش می رویم. همه چیز آماده است. نسیم خنکی هم می وزد. اما این قصه سر دراز دارد! شلنگ نیست که نیست. روی پله ها می نشینم و سر را در دو دست می گیرم و چشمانم را می بندم. آن وقت است که یاد رییس دانشکده و دانشگاه و حراست و خوابگاه و نگهبانی و هزار کوفت زهرمار دیگر می افتم که برایشان دعای خیر!!! کنم.

(1). دکتر شاکری یکی از برترین اساتید اقتصاد کشور است. ایشان مولف چندین کتاب اقتصادی و طراح سوالات کنکور ارشد هستند.


89/6/14
10:54 صبح

چند کتاب

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

اولین کتابی که خواندم ونصفه هم خواندمش "ابله محله" "کریستین بوبن" بود. آخر هر بار به وبلاگ زمستان سر زدم، از بوبن تعریف کرده بود. چند وقتی هم می شد که کتابش را خریده بودم. حالا خیلی هنر کردم که نصفش را خواندم چون "فروغ هستی" بوبن را که شروع کردم  حتی چهار صفحه هم ازش نخواندم. یک سری جمله های مثلا عرفانی که اصلا حوصله اش را نداشتم.

سری به قفسه کتاب زدم. "سمفونی پاستورال" را برداشتم. اسم و طرح جلد قشنگی داشت. "آندره ژید" هم واقعا زیبا نوشته بود. روان و ساده و جذاب. اما بدترین جاش اینجا بود که پایان داستان جملاتی از کتاب مقدس داشت. جملاتی از مسیح (ع) و پولس. که هرچه زور زدم بفمم جمله ها چه معنی می دهد یا این که ژید از آن چه می خواهد، نشد که نشد.

تب کتاب خوابید. یک خواب زمستانی. تا این که "چراغ ها را من خاموش می کنم" را خواندم. عالی بود. اولین و تا حالا آخرین کتابی بود که تو تابستان خواندم و حسابی لذت بردم. "زویا پیرزاد" داستان زنی ایرانی را در دهه 40 روایت می کند که ارمنی است. او در حالی که یک ایرانی در خانواده است با تمام اوصاف، گاهی چشمانش را باز می کند و روزمرگی را کنار می زند.

  تعادل قصه با آمدن یک همسایه دیگر ارمنی به هم می ریزد و خیلی جذاب جلو می رود. قدرت نویسنده در این است که مسائل جزیی را چنان دقیق تصویر می کند، که مخاطب هم با آن درگیر می شود. مثلا دادن یک مهمانی یا یک دعوای معمولی زن و شوهری. از طرف دیگر شخصیت پردازی داستان بسیار ماهرانه است. شخصیت هایی که به مرور داستان شناخته می شوند و همیشه چیزی می ماند که در ادامه داستان دنبال کشفش باشی. قصه ، قصه ای شسته رفته و دقیق است و من فکر می کنم چیزی در آن از قلم نیفتاده بود. دقیق و به جا.

آخر داستان هم یاد یک قطعه از نامجو افتادم که "عشق همیشه در مراجعه است."

پ.ن بی ربط: شب های قدر که سخنرانی ها را گوش می دادم تفاوت زیادی بین خودم و حتی اطرافیانم، با صحبت های روحانیون احساس کردم. یکی از یار امام زمان (ع) بودن می گفت آن هم از نوع 313 تایی اش، دیگری هم از عشق به خداوند ورای بهشت و جهنم. حالا یا کلاس اعتقادی من پایین است، یا این که آقایان سی چهل هزار نفر حاضر در مجلس و شاید چند صد هزار بیننده تلویزیونی را زیادی بالا گرفته بودند.


89/3/29
8:39 عصر

بادکنک

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

سوار مترو می شوم. یک جای خالی پیدا می کنم و می نشینم. نگاهی به اطراف می اندازم. دختری روبرویم نشسته است. با چشمانی درشت و رویی سپید. در کنارش مادر و برادرش نشسته اند. رابطه شان را از چشم هاشان می خوانم. در کنارم پسری نشسته است. با تیشرتی زرد و شلوار جین. چیزی می خواند. دقیق نگاه می کنم. قرآن است. نگاهی به آیات می اندازم. چشمانم را می گردانم و به میله ها خیره می شوم.

مردی صدا می زند: بادکنک های رنگارنگ دارم. بادکنک، بادکنک. هوس می کنم یک بسته بخرم. از سبز گرفته تا زرد و قرمز در آن به چشم می خورد. دختر نگاهم می کند. چشمانش می خندد اما به تحقیر. گوشی ام را از جیب در می آورم و به ساعتش نگاه می کنم. یک ربع به نه مانده است. پیامکی برایم می آید: در شب آرزو ها برای فرج امام عصر (عج)‏ دعا کنیم.

رجب،‏ شب آرزوها،‏ امام،‏ عشق، ذکر، دعا،‏ همه برایم غریبه شده اند. نگاهی به دختر می اندازم و گوشه چشمی به قرآن در دست پسر. چشمانم را می بندم و سرم را به شیشه ی مترو تکیه می دهم.

وقتی از ایستگاه خارج می شوم زمین خیس است،‏ اما اثری از باران نیست. نگاهی به آسمان می اندازم و به راهم ادامه می دهم. دستانم را نگاه می کنم. خشک خشک است. تنها رنگ بادکنک ها چشمم را قلقلک می دهد.


89/3/19
1:33 عصر

Lets go

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

اسمش وحید بود. دوست هم اتاقی ام علی. کارشناسی را در زابل خوانده بود و ارشد را در تبریز. ریاضی محض. گفت: تو ساختمون وزارت علوم که میری همه صف کشیدن می خوان برن. من قبلا فکر می کردم خیلی باید حرفه ای باشی تا بری اما وقتی میری می بینی چه کسایی می خوان برن تو هم فکر رفتن به سرت می زنه. فکر رفتن رو بچه های شریف تو سرم انداختن.
بورسیه شده بود از ایتالیا. گفتم:‏ اونجا به چه زبانی درس می دن؟ ایتالیایی؟ گفت: انگلیسی. تافلم هم تو مرداد میاد. من چند ماه دیگه دوباره متولد می شم. پرسیدم چرا؟ گفت: اینجا که چیزی نیست. تا حالا هم عمرمون تلف شده. گفتم: خوب موقعی داری می ری.

گفتم: استادمون می گفت تو انگلیس یه نفر تا لیسانس برسه 160 هزار دلار خرج داره و اونها خیلی ساده متخصصینشون رو از کشورهای دیگه می گیرن. گفت: آره. اونا راحت پذیرش می کنن. هوش ایرانی رو مفت به دست میارن.
گفت: این دانشگاهی که من میرم دانشجو از کشورها جهان سوم بورس می کنه. تا چند سال پیش ایرانی ها رو هم کامل بورس می کردن اما جدیدا که رییس جمهور تو سخنرانیش گفته که ما کشور قدرتمندی هستیم پول رفت و آمد و خوابگاه با خودمونه.

صبح که بیدار شدیم رفته بود. علی می گفت: یه کتاب نوشته و از دو تا استاد تمام هم تاییدیه داشته.


89/3/7
7:29 عصر

هیچ

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

ساعت یک ظهر می رسم خوابگاه . لباس هام را عوض می کنم و موبایلم را به اسپیکر وصل می کنم و آهنگی می گذارم . بعد از چند دقیقه خوابم می گیرد. آهنگ را قطع می کنم و می خوابم . ساعت 4.5 بیدار می شوم. با عباس، هم اتاقی ام، به کلاس زبان می روم . حواسم به کلاس نیست تا جایی که استاد با ماژیک به تخته می کوبد تا توجه ام را به او بدهم. درسی که می دهد را بلد هستم و بی انگیزه برای گوش دادن. بالاخره 6.5 می شود و کلاس تمام. به خوابگاه برمی گردیم. دراز می کشیم و حرف می زنیم. از اتفاقاتی که تو روز برایمان رخ داده، از خاطره ها ، بعضی اوقات هم دینی یا سیاسی.

شام را که خوردیم وقت چایی است و بعد از آن ورق بازی. چند دست که بازی کردیم تازه می رسیم به این که همدیگر را مسخره کنیم و بخندیم. این قدر می خندیم که یادمان می رود ساعت 3 صبح شده است و فردا ساعت 8 کلاس داریم.

صبح به زور از خواب بیدار می شوم . به خودم بد و بیراه می گویم که چرا شب ها این قدر دیر می خوابم. کلاس اول حسابداری است. خواب و بیدار هستم. چند بار ساعتم را نگاه می کنم تا بالاخره ساعت 9.15 می شود و من خلاص. کلاس دوم جامعه شناسی است و جذاب. از همه چیز بحث می کنیم. بعد ناهار و نشستن در حیاط دانشکده تا 2 ساعت وقت آزاد را تلف کنم. در کنار دوستانی که بیش از نیمی از شبانه روزم را با بعضی از آنها هستم. کلاس ساعت 1.5 اقتصاد خرد است. استاد فقط خودش صحبت می کند. تمام نود دقیقه ی کلاس را. حوصله ندارم. مجبورم که یا با موبایلم بازی کنم یا چرت بزنم. وقتی به خوابگاه می رسم ساعت 4 است. آهنگی می گذارم و خوابم می گیرد.


89/2/19
8:7 عصر

من قاتل پسرتان هستم!

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان کوتاه

من قاتل پسرتان هستم مجموعه داستانی است از احمد دهقان درباره دفاع مقدس. قبلا هم از او سفر به گرای 270درجه را خوانده بودم. واقعا توصیفاتی دقیق و عالی داشت.

در تمبر نویسنده با ترکیب کردن عشقی پاک و جنگ خشن یک تضاد بسیار زیبا را می سازد که جذابیت فوقالعاده ای به قصه می دهد. در پایان داستان این ترکیب به اوج خود می رسد و فضایی تلخ و لذت بخش ایجاد می شود. و خواندنش همچون نوشیدن نسکافه است!

در بلیت به رابطه بعد از جنگ رزمندگان اشاره می کند که روبه سردی رفته است و هر کس فقط خود و خود را می بیند و حتی کسی که جانش را به دوستش بدهکار است حاضر نیست برای او کاری انجام دهد.

مسافر بسیار احساسی بود تا جایی که چند قطره ای هم اشک در چشمانم جمع شد. این داستان درباره مادری است که فرزندش شهید شده است و او نمی خواهد یا نمی تواند باور کند.

در پیشکش داستان از تلخی گذشته است و در پایان زننده و ناراحت کننده می شود.

و اما من قاتل پسرتان هستم، مسائل ناگزیر جنگ را نشان می دهد. گاهی اوقات در جنگ مجبور می شوی که حتی دوستت را بکشی تا دیگر اعضای گروه نجات یابند. فیلم پاداش سکوت از روی این قصه ساخته شده است.

در این کتاب به حس آخر جنگ اشاره شده است که حالت بلاتکلیفی بسیاری از جوانان پس از جنگ را توصیف می کند. واقعا سوال بزرگ و آزار دهنده ای است. من این حس را حتی پس از گرفتن دیپلم داشتم!

این کتاب روانی و سادگی خوبی داشت، در عین حال بسیار جذاب هم بود ، که من کمتر در داستان های کوتاه دیده ام . البته این شاید به خاطر مضمون داستان است که هیجان و جذابیت به خصوصی دارد.


89/1/19
4:27 عصر

انتخاب دوست

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان

وقتی از فصل اول کتاب به فصل دوم می رسی و حالت گرفته می شود چون کتابی که خریده ای رمان است نه مجموعه داستان. و نمی فهمی چرا "کسرا" از خانه بیرون زده و می خواهد هر وقت پولش تمام شد زندگی اش را تمام کند. و بعد از 50-60 صفحه تازه می فهمی که نویسنده مطالب بی ربط به تو می دهد. و فقط به خاطر عهدی که با خودت بسته ای می خواهی کتاب را نیمه کاره رها نکنی. و حتی به کتاب رمان هم نمی توانی بگویی چون به زور، یک جریان در آن می گذرد. و در 40 صفحه پایانی کتاب گرهی جدید باز می شود و تو را امیدوار می کند اما وقتی به پایان داستان می رسی نه تنها گره ها باز نمی شود بلکه بیشتر در هم می پیچد. و تو گیج و منگ مانده ای که نویسنده بیراه نوشته یا تو نمی فهمی، آن وقت است که یادمی گیری تنها به نام "جعفر مدرس صادقی" برای خرید کتاب اکتفا نکنی و پول و وقتت را برای "سفرکسرا" که 26 سال پیش نوشته شده تلف نکنی و مجبور نباشی در مورد کتاب بنویسی: فقط و فقط تغییر زمان و مکانش در فلاش بک ها خوب و نامحسوس بود.


<      1   2   3   4   5   >>   >