سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/1/14
3:32 عصر

نه مثل همیشه

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

امسال هم از راه رسید. مثل همه سال های دیگه.
هر سال نزدیک های آخر سال منتظر عید بودم. میشود گفت از نیمه اسفند دیگه روزشماری می کردم تا عید نوروز برسد و از دست درس و مدرسه فرار کنم.

اما امسال طوری دیگه بود.اصلا منتظر عید و تعطیلی هاش  نبودم . اگر به اختیار خودم می گذاشتند می گفتم از اول فروردین دوباره فعالیت از سر گرفته بشود. شاید به خاطر اینه که کلی درس نخوانده برای کنکور دارم.

فرق دیگه این سال با همه سال ها این بود که هر سال با نوروز می خواستم یه آدم جدید و بهتر بشم ولی امسال با کمال ناامیدی هیچ تکانی به خودم ندادم. در 87 به یک نواخت بودن و تکرار مطلق عادت کرده بودم. شاید این نشانه این است که دارم "آدم بزرگ" میشوم.
لحظه سال تحویل هم علی رغم همه سال ها گرفته و بی حال بود. دلم اساسی گرفته بود. امسال دیگر پدربزرگم نبود که همه بچه هایش دورش جمع شوند و با هم تحویل سال را جشن بگیرند. امسال سر سفره هفت سین حتی هفت نفر هم نبودیم.


87/12/28
11:36 عصر

ولی...

بدست محمد صالح یقموری در دسته قیصر امین پور

هر سال با شروع سال نو یا با مناسبت های دیگه نظیر ماه رمضان یا حتی محرم و صفر دوست داشتم  که یه آدم جدید بشم و اون انسان آرمانی که در ذهنم دارم رو در واقعیت پیاده کنم. ولی ...

می خواستم که ولوله برپا کنم ولی...                باشور شعر محشر کبری کنم ولی...
با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم                 با مثنوی رهی به نوا واکنم ولی...
تاباز روح قدسی حافظ مدد کند                      دم می زدم که کار مسیحا کنم ولی...
فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت                   یا دست کم به زمزمه نجوا کنم ولی...
دل برکنم از این دل مرداب وار تنگ              با رود رو به جانب دریا کنم ولی...
این بی کرانه آبی آیینه تو را                        با چشم تشنه سیر تماشا کنم ولی...
"باید" به جای "شاید" و "آیا" بیاورم               فکری به حال "گرچه" و "اما" کنم ولی...

قیصر امین پور آبان 79


87/12/6
11:32 عصر

دستور زبان عشق

بدست محمد صالح یقموری در دسته قیصر امین پور

 چند روز قبل از عید امسال پسر عمویم به من تلفن کرد و پرسید که عیدی برایت چه بگیریم؟ کتاب یا چیز دیگر؟ من هم با کمال پررویی گفتم کتاب بخر. کتاب دکتر قیصر امین پور هم بخر. چون من هیچ کتابی ازش ندارم. عید که رفتم شهرستان دیدم کتاب "گلها همه آفتاب گردانند" را خریده است. در اولین فرصت شعرهایش را خواندم. خیلی جالب بود. از سادگی وصمیمیتی که داشت خیلی خوشم آمد. و این که دردهای شاعر هم همان دردهای من بود. بهتر بگویم دردهای من همان دردهای شاعر بود. هیچ وقت این قدر صمیمانه با هیچ شاعری ارتباط برقرار نکرده بودم. البته باید بگویم که به نظر من شعرهای ابتهاج واقعا عالی است و از نظر کیفیت نظیر ندارد. اما یک رابطه دوستانه با خود قیصر برقرار کرده بودم.

امسال در نمایشگاه کتاب گزیده اشعارش را خریدم. واقعا فوق العاده است. حتما بخرید و استفاده کنید. الحمدلله انتشارات مروارید هم چاپش میکند که خیلی ارزان می زند. چند وقت پیش هم شنیدم که بعد از گزیده اشعار کتاب دستور زبان عشق از این شاعر چاپ شده است. در ذهنم بود که این کتابش را هم بخرم . تا این که در روزنامه خواندم که در بخش شعر جشنواره فجر اول شده است. سریعا خریدم و خواندمش.

چند شعر از دستور زبان عشق:

نه چندان بزرگم / که کوچک بیابم خودم را/ نه آنقدر کوچک / که خود را بزرگ…/ گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟

شهیدی که بر خاک می خفت/ سرانگشت در خون خود می زد و می نوشت / دو سه حرف بر سنگ: به امید پیروزی واقعی / نه در جنگ/ که بر جنگ!

سفر ایستگاه
قطار می رود/ تو می روی/ تمام ایستگاه می رود/ و من چقدر ساده ام / که سالهای سال / در انتظار تو/ کنار این قطار رفته ایستاده ام/ و همچنان / به نرده های ایستگاه رفته / تکیه داده ام.

البته باید این را بگویم که من با غزل خیلی بیشتر از شعر نو دوست هستم. یک غزل از را در ذیل می گذارم نه به خاطر این که بهترین غزل کتاب است، برای این که خیلی دوستش دارم.

ای از بهشت باز دری پیش چشم تو / افسانه ای است حور و پری پیش چشم تو
صورتگران چین همه انگار خوانده اند/ زیباشناسی نظری  پیش چشم تو
باید به چای نرگس و مستی بیاوریم / تصویرهای تازه تری پیش چشم تو
زاین آتش نهفته که در سینه من است(1)/ خورشید شعله نه شرری پیش چشم تو
هرشب زچشم تو نظری چشم داشتیم/ دارد دعای ما اثری پیش چشم تو
چیزی نداشتم که کنم پیشکش بجز / دیوان شعر مختصری پیش چشم تو

(1)زین آتش نهفته که در سینه من است/ خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت.   حافظ


87/11/10
10:35 عصر

شلوار های وصله دار

بدست محمد صالح یقموری در دسته داستان کوتاه

قبل از این که امتحانات شروع و سرم شلوغ بشود کتاب شلوارهای وصله دار از رسول پرویزی را خواندم. یک مجموعه از داستان های کوتاه است که نثری بسیار جذاب و گیرا دارد و تا حدودی هم در آن طنز به کار رفته است. یک دو داستان که از کتاب خواندم حسابی ذوق زده شدم.

علاقمند شدم بدانم در چه سال هایی زندگی کرده و سبکش چیست؟ و این که چرا بین نویسندگان هم دوره اش خیلی مشهور نیست.به سایت ویکی پدیا رفتم . خلاصه ای از نوشته ای که آنجا خواندم:

 "او به سال 1298 در جنوب ایران متولد شد..

وی نماینده بوشهر در مجلس شورای ملی بود. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی (سناتور بود) نوشتن را ادامه نداد.

در سال 1336 نخستین و معروف ترین مجموعه داستانی خود یعنی «شلوار های وصله دار» را منتشر کرد. پرویزی که سال ها در مجلات قلم زده و خود را به عنوان یکی از اصلی ترین نمایندگان تیپ داستانی جمالزاده معرفی کرده بود، هیچ گاه نتوانست همراه و همگام با چهره هایی مانند صادق هدایت، بزرگ علوی، صادق چوبک و ... حرکت کند. در واقع می توان پرویزی را نویسنده ای دانست که به دلیل نگاه اخلاقی به بافت و کارکرد داستان هرگز نتوانست آن را در فرم و شکلی مدرن باور کند. شاهد این گفته را می توان دومین کتاب او یعنی «لولی سرمست» دانست که در سال 1346، منتشر شده و حتی فاقد آن جذابیت های شلوار های وصله دار است. در هر صورت کارنامه ادبی پرویزی در این مجموعه داستان خلاصه می شود که به خصوص اولی تاثیر مستقیمی بر بسیاری از نویسندگان هم دوره و یا بعد از پرویزی داشت. پرویزی که گویا مشاغل دولتی اصلی ترین ممر درآمد او بود در سال 1356 و در حالی درگذشت که 58 سال بیشتر نداشت. اخیرا کتابی از او بنام قصه های رسول منتشر و به بازار ارائه شده است."

بعد از این چند داستان دیگر خواندم. استاد پرویزی خیلی مضامین جدیدی را در داستان های دیگر این مجموعه نیافریده است. تکرار در درون مایه این داستان ها دیده می شود. داستان قصه عینکم از همین نویسنده در کتاب ادبیات پیش دانشگاهی آورده شده است.

داستان های شلوارهای وصله دار، قصه عینکم و سه یار دبستانی را بیشتر از بقیه داستان های کتاب پسندیدم.

برای اطلاعات بیشتر می توانید به وبلاگ زیر مراجعه کنید.

http://7arts.blogfa.com/post-52.aspx


87/11/3
6:59 عصر

ناشناس

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

دو سه روز پیش امتحان ریاضی داشتیم.( پیش دانشگاهی هستم.) خلاصه رفتم امتحان رو دادم و طبق عادت همیشگی زود پا شدم. از قضا دیدم اولین نفرم. سرشار از اعتماد به نفس از این که امتحان رو خوب داده بودم رفتم برگه رو تو پوشه بگذارم دیدم یکی پیش دستی کرد و برگه اش رو گذاشت تو پوشه کلاس ما. نگاه کردم دیدم غریبه است. اومدم بگم داداش داری اشتباه میگذاری که بی خیال شدم. وقتی با کنجکاوی رفتم پوشه رو باز کردم دیدم نوشته مسلم اشرفی. هم کلاسم بود. برگه رو گذاشتم و سریع از پله ها رفتم بالا. اول فکر کردم چون مسلم ریش هاش رو زده نشناختمش ولی هر چی نگاه کردم دیدم ای دل غافل خودش نیست که نیست. این قدر بهش زل زدم که آخرش خودش اومد جلو دست داد و سلام علیک کرد. گفت: تو هم کلاس مسلمی ؟ گفتم آره . شما داداششی؟ گفت آره صداش رو درنیار.
او از مدرسه خارج شد و من منتظر رفقایم ماندم.

پی نوشت: اسمی که گفتم ساخته خودم بود برای اینکه آبروی رفیقمون نره.


87/10/26
6:38 عصر

براده ها

بدست محمد صالح یقموری در دسته شعر

نهان
خدایا / ما تورا پنهان فرض کرده ایم و به استدلال نشسته ایم / مگرنهان تر از تو می توان یافت؟

تاریکی
خورشید از تاریکی می ترسد که روز طلوع می کند.

کسوف
ماه وقتی جلوی خورشید می ایستد کسوف می شود.
 

خسته بود، آنچنان که وقتی خوابید فرصت نکرد چشمانش را ببندد.

وقت
می گویند طلاست / اما چه ارزان / شاید تورم مان ده درجه زیر صفر است.

بزرگی
سایه اش را بزرگتر از چند ساعت قبل دید، خیال کرد بزرگ شده است.

دور
برای این که ثابت کند دور باطل نیست، خودش را دور زد.

پی نوشت : نام براده ها را از کتاب سید حسن حسینی گرفته ام اما این جمله ها از آقای ع.س ، از دوستان نزدیک من است.


87/10/24
10:49 عصر

شهدا چه می خواهند؟

بدست محمد صالح یقموری در دسته دست نوشته ها

حتما شما هم در تلویزیون دیده اید که با مردم مصاحبه می شود که چرا ما به شهدا مدیونیم و شهدا چرا خود را فدا کرده اند؟ اکثرا هم جواب می دهند که شهدا رفتند تا ما راحت زندگی کنیم.

ما اگر فقط می خواستیم راحت زندگی کنیم که که نیاز به شهید نبود. مگر در امریکا و فرانسه و کویت و ... مردم راحت زندگی نمی کنند؟

پاسخ دهنده اگرهم خیلی برای شهدا ارزش قائل شود می گوید که شهدا برای دفاع از این آب و خاک رفتند و شهید شدند. در یک فیلم تولید سیمای جمهوری اسلامی هم دقیقا روی همین نکته تاکید می کرد.

چرا این قدر ارزش شهدا را پایین می آوریم؟ غرور ملی خوب است اما اگر تنها دلیل باشد ما با ویتنامی ها و ژاپنی ها چه تفاوتی داریم؟ پس دین ما چه میشود؟ پس خدا و پیغمبر کجای قضیه اند؟ آیا این همه فداکاری و ایثار و شتاب برای شهادت به خاطر قطعه ای خاک بود؟

متاسفانه ما به شهدا ظلم می کنیم. کمتر کسی در این زمان میگوید که شهدا عاشق بوده اند. عشق را از ایشان باید آموخت. ایشان اسوه های زندگی ما هستند.

شهدا راه را شناختند و رفتند و خواستند که جامعه ما حداقل نمونه ای کوچک مدینه فاضله باشد. آیا ما به خواسته ایشان عمل می کنیم؟ آیا در جامعه ما کلاه برداری و دزدی و قتل و حرام خوری و ربا و... کم دیده میشود؟

بعضی وقت ها برخی مسئولین را میبینم که به راحتی به مردم دروغ می گویند و آبروی رقبای خود را می ریزند. پس خون شهدا برای چه بود؟ که حکومت ما اسلامی شود؟ مگر این همه سختی برای تحقق عدالت نبود؟

در آخر شعری از مرحوم دکتر قیصر امین پور:

ما که این همه برای عشق / آه وناله ی دروغ می کنیم / راستی چرا / در رثای عاشقان که بی دریغ / خون خویش را نثار عشق می کنند / از نثار یک دریغ هم / دریغ می کنیم؟


<   <<   6   7   8      >